امشب تو را دیدم!

امشب تو را دیدم؛ در انتهای کوچه‌ای تنگ و باریک، سرد بود و تاریک، تو را دیدم. لحظه ای بودی و لحظه ای … . دنبالت که بودم، رسیدم به فضایی باز، کاملا تهی از آجرها و دیوارها، همچنان تو بودی و میرقصیدی آن وسط. نزدیک که میشدم، محو میشدی و من حیران. نگاه که میکردم، در امتداد مسیری به سمت نورها، تو بودی که لبخندزنان مرا مینگریستی. سمتت آمدم و باز نیست شدی. ”کجا میروی ای نامهربان…” گویان، در جستجویت بودم. مسیری که پیش گرفته بودم، به جایی نمیرسید، جایی بود که جایی نبود، هیچ نبود، چیز نبود، خودم بودم و خودم؛ که تو هم آمدی. ”آخ جون” گویان نظاره گرت بودم؛ و تو چه دلبرانه نگاهم میکردی… . باز که خواستم نزدیکت شوم، نیست شدی! ”کجا غیب میشویخ ای یار دیرین…؟؟”

در حال عبور بودم؛ ابتدا نورهایی بود و بعد همه جا تاریک شد، روبرو کوهی بلند بود و بزرگ؛ نگاهم چرخید به سمت آسمان، در آسمان هم بودی! ده‌ها و ده‌ها ستاره دیدم که چشمک میزنند، پشت هر کدام که زل میزدم، تو را میدیدم، گویی که ستاره‌ها همان چشمان تو هستند که در آسمان پخش شده اند. اینبار مسئله آسمان بود و من که روی زمینم، آخر خیلی دور است، چگونه به سمتت آیم؟ دیدم که دستت را به سمت من دراز کردی! از ذوق، من هم دستم را به سمتت دراز کردم، احساس کردم خیلی نزدیک همیم، و خیلی کم مونده تا دست همدیگر را بگیریم؛ همین که میخواستم دستت را بگیرم، از ارتفاعی بلند پرت شدم و در حالتی بین زمین و آسمون، از خواب پریدم!

تمام روز فکرم مشغولِ دیدار دیروز بود، وقتی که از کنارم بی اعتنا رد شدی، در حالی که دست دخترت را گرفته بودی، لبخندی را دیدم که سال ها پیش، عاشقش شده بودم؛ چقدر دخترت شبیه تو میخندد…!!

و تو هیچ مرا به یاد نیاوردی …

و من امشب، تو را دیدم، همانگونه که باید میبودی، همانگونه که نیستی …

امشب تو را دیدم!

بیان دیدگاه

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.